انشا
تاريخ : پنج شنبه 30 مهر 1397برچسب:, | 22:42 | نویسنده : مهدی لایموت

به نام او

 

  اه... دوباره بوی گند ماه مهر را حس می کردم. راستش از غروب سی و یک شهریور، بویش از فاصله 10 مایلی  قابل احساس بود. ولی الآن عطر  مزخرفش را بهتر بو می کردم.

 

    حیاط مدرسه  حسابی شلوغ شده بود... همه ی دوستان و هم کلاسی هایمان آمده بوند. و همچنین بیش از نصف حیاط پر شده بود از بچه های ریزه میزه که به قیافه شان می خورد حداکثر 7-6 سال داشته باشند، که درواقع کلاس هفتمی های جدید بودند...

 

    یا امام حسین! یعنی ما هم انقدر کوچک بودیم؟ نه بابا! نهایتش چند سانتیمتری قدمان تفاوت کرده است. ولی الآن باید هفتمی ها را عموجون صدا کنیم.

 

    حالا اندازه و سایزشان به کنار، چقدر بی تربیت و شلوغ شده اند. اصلا حرف گوش نمی دهند.

 

    آخ... امان از دست بچه های زمانه... اگر ما مثل این ها بودیم ما را زنده زنده دفن می کردند!

 

امیرحسین بابازاده نهم4

به نام او

بوی سیگار فضای اتوبوس را پر کرده بود.برای اینکه دو فرد سیگاری در جلوی اتوبوس نشسته بودند،دود غلیظی راه انداخته و با یکدیگر صحبت می کردند.

مردم دیگر از این بوی گند کلافه شده بودند و شدیداً اعتراض می کردند تا اینکه مردی جلو رفت وبه علامت no smoking یعنی سیگارکشیدن ممنوع اشاره کردوگفت)):اینجا اتوبوس است و شما باسیگارکشیدن حال مردم رابه هم می زنید)).مردسیگاری با لحن عجیب پاسخ داد:((داداش حالت به هم می خوره بروسواراتوبوس دیگه شو)).

صدای اعتراض سرنشین ها به گوش راننده رسید.راننده اتوبوس را نگه داشت وبا صدای رسا گفت: ((کی داره سیگار می کشه)).دودوست سیگاری پاسخ دادند: ((ما،حرفیه)):

- چی می کشین

بهمن

-بهمن سوسول بازیه جابازکنین باهم ازاینا بکشیم

ناگهان راننده اتوبوس گفت: ((مسافرین محترم لطفاًپیاده بشین)):

همه با ناراحتی پیاده شدند به جز من که مقصدم ایستگاه آخربودودراتوبوس ماندم ناگهان دیدم دودهای غلیظ وسیاه به سمت من می آیند.در میان راه گلی وجودداشت که سریع پژمرده شد.من که اوضاع راخراب دیدم دوپاکه داشتم دوپای دیگرهم قرض کردم وتاخانه دویدم.

مبین زکی،نهم4

«باسمه تعالی»

موضوع   :                            کارو  تلاش

 

    شاید همه ی شما این مثل "ازتوحرکت از خدا برکت"را شنیده باشید. وحالا می خواهم یک نفر را در مورد این مثل توصیف کنم که نام آن (فیروزه عسگرانی) است.

     صحبت در مورد فیروزه مربوطبه 30یا35سال پیش است ولی دقیق نمی دانم.این

فیروزه ی ما خیلی تنبل بود. خیلی خیلی تنبل. واقعا تنبل.اوحتی تا سال پنجم یک نمرهء 

خوب هم نداشت و فقط نمره ی نیاز به تلاش می گرفت تا اینکه روزی در سال پنجم

دختری به فیروزه گفت:((تو حتی لیاقت نداری تا در سال پنجم درس بخوانی و حتی

اگر بزرگ شوی نمی توانی یک کلفت هم شوی .)) خودتان فرض کنید اگر این حرف

را به هرکسی بزنی ناراحت میشود اما...

فیروزه با شنیدن این حرف  واقعا تغییر کرد.خیلی خیلی تغییر کرد اصلا آدم باور نمی

کرد که فیروزه این قدر تغییر کند . اما او تصمیم گرفت تا به کار و تلاش بپردازد.

     او تلاش بی وقفه داشت.اودر سال ششم با تلاش فراوان توانست از تیزهوشان تهران

قبول شود .در دبیرستان هم همین طور.او کنکور داد و فکر کنم نفر12یا13کنکور سرا

سری شد.در دانشگاه صنعت شریف درس خواند و فوق تخصص خود را گرفت.

    توصیه ی من به شما در پایان این است که فقط دانش آموزان زرنگ موفق نیستند  د

دانش آمودوریزان تنبل هم می توانند زرنگ شوند.

    بله دوستان با کار و تلاش فراوان میتوانید آینده ی خود را تغییر دهید.

با تشکر محسن گل

 

موضوع:روزهایی که دیرمی گذرند

 

       می خواهم روز هایی رابگویم که دلتنگی برمن چیره شد.من برای ادامه ی تحصیل مجبوربه ترک خانه شدم.درحال حاضرگرچه دلتنگم ولی دوری را پذیرفتم.

      من به خاطرعلم و دانش حاضر به ترک پدرومادرم شدم واین روزهاکه ازخانواده دورهستم برای من درازوطولانی است.ولی هرگزبه خاطر اینکه برای علم پدرومادرم راترک کردم پشیمان نیستم.

      من هر روز  روزهای هفته رامی شمارم تا روز چهار شنبه ازراه برسدومادرم راببینم. مثل کوهی بلند استوارومحکم دربرابر روزها مقاومت می کنم،به امید چهار شنبه ی دیگربرای دیدن دوباره ی مادر.

      در پایان بازهم تکرار می کنم که من به خاطر علم وسوادوادامه ی تحصیل خانواده و روستایمان راترک کرده ام ومطمئنم که این صبر بیهوده نخواهد بود و هدف من خدمت به کشور عزیزم ایران ویادگیری علم ودانش است.    

     گرچه دل تنگ و غمگینم

                                                        اما تمام نکردم صبر رنگینم

نویسنده:رضا سلیمانی،هفتم یک

 

نوشته ي عادي
به هر حال تابستان تمام می شود پاییز شروع می شود؛ درختان برگهاي خود رامی ریزند و
بدون هیچ پوششی می شوند.
برگها که به رنگ زرد و نارنجی و سرخ در آمده اند ، روي زمین را می پوشانند و همه جا
رنگارنگ ؛ گاهی در یک برگ می توان انواع رنگ ها را با هم دید . باید اعتراف کرد این
زیبایی و وجود رنگ هاي مختلف کمتر از رنگ سبز و شاد برگ ها در بهار نیست.
نوشته ي ادبی
به هر حال تابستان چونان مادري مهربان رخت سفر بسته و خود را براي میزبانی خواهرش
پاییز آماده می کند.
درختان چونان کودکان این مادرند که دست نیاز از ترس این خاله سرد و سوزناك از خاك
بر افلاك برداشته اند و چنان می گریند که دیگر توانی براي گریه کردن ندارند و مو هاي خود
را که برگ ها باشند می ریزند.
برگ ها در پاییز گویی طاووس هزار رنگ اند که از بیم سرما خود را عقیق سرخ انگشتري
خاله پاییز کنند و از ترس باد پاییز خود را چونان فرش صد رنگ بلکه هزار رنگ بر زمین می
گسترانند پنداري می خواهند خود را فرش سرخ زیر پاي خاله پاییز کنند
با این همه درختان و برگ ها در پاییز چون گل هاي رنگارنگ بهاري اند باید اعتراف کرد که:

                                 این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
                                   هرکه فکرت نکند نقش بود بر دیوا

                                                                                              نویسنده:علی فرشاد نهم2

     

نام ونام خانوادگی: مجتبی فرهادی                 

  موضوع: تبدیل نوشته عادی به نوشته ادبی صفحه 41 کتاب درسی

 

         به هر حال فصل استخوان سوز تابستان با همة بدی ها و خوبی هایش خاتمه می یابد و فصل خزان یعنی پاییز از گرد راه میرسد.ستون های چوبی زمین،ورق های کوچک رنگ پریده خود را بر زمین می گسترانند و همانند انسانی بی گوشت می شود که دست بر آسمان بلند کرده است.برگ های درختان که بر زمین پراکنده گشته اند،چون دیبایی هفت رنگ اند بلکه هزار رنگ.آری؛باید اقرار کرد که این رنگ هایی که در جای جای شهر وجود دارند،همان مدادرنگی هایی هستند که از دست پاییز افتاده اند.

      اگر انصاف را شرط گفتار قرار دهم،لازم است که بگویم:((این رنگ پریدگی های پاییز در زیبایی

چیزی کمتر از سرسبزی بهار ندارد شاید هم که بیشتر است)).

 

                                                                                                       باتشکر از دبیر گرامی : جناب آقای لایموت

به نام خدا

تصویر نویسی




نام نویسنده:امیر علی اسمعیل لو
استاد محترم:آقای مهدی لایموت


همه ی ما انسان ها تصاویر زیادی دیده ایم که از آنها به زیبایی یاد میکنیم.ولی تصویری که من میخواهم درباره ی آن صحبت کنم،چیز دیگری است و با بقیه تصاویر زیبا تفاوت دارد.
فرض کنید کلبه ای بزرگ در کنار زمین کشاورزی ساخته شده است؛کودکان با شور و شوق در حال آب دادن به کشته ها و کاشتن دانه ها هستند.کنار کلبه درختی جوان دیده می شود که نظاره گر کشاورز های کوچک است. آن طرف کلبه،کوه هایی دیده میشوند که شاید در آنجا نیز زمین های حاصلخیزی وجود دارد.

در بشت کوه ها خورشیدی دیده نمیشود، احتمالا خورشید بشت ابرها بنهان شده است،ابرهایی که مانند اسفنجی سفید،نرم به نظر میرسند.ابر هایی که شاید بعد از چند ساعتی باردار شوند و به روی زمین های کشاورزی ببارند و آنهارا حاصلخیز و زیبا تر کنند.شاید نیز به رودی که احتمالا پشت قله ی کوه ها وجود دارد، ببارد.

خلاصه به حرف های که زده ام خوب فکر کنید و ببینید میتوانید با این حرف ها تصویر مورد نظر مرا در ذهن خود مجسم کنید

 حسین زمانی     

اتوبوس شلوغ

  از پله های اتوبوس که بالا رفتم،علامت تعجبی بزرگ در ذهنم ظاهر شد.تا آنوقت اتوبوس محلمان را به این شلوغی ندیده بودم. وارد جمعیت شدم و جایی را برای ایستادن خود پیدا کردم.

  روبه رویم مردی قدبلند ایستاده بود که چراغ سبزبینی اش روشن و خاموش میشد.چند باردماغ خود رابالا کشید ولی کارساز نبود.سپس انگشتش را به طور کامل داخل بینی اش کرد .وقتی که درآورد دریایی از آب سبز رنگ جاری شد زود رویم را برگرداندم تا چهره اورا نبینم.

  وقتی که به پشتم برگشتم ناگهان در جای خود خشک شدم.مانند گنجشکی که عقابی را میبیند ترس در چهره ام ظاهر شد.مدیر مدرسه روبه رویم ایستاده بود.پسری در آنطرف شروع به گریه و زاری کرد و من هم به بهانه آن،زود سلام دادم وبه پسر نگاه کردم. پسرک مورد اضطراری داشت ولی تا ایستگاه کمی راه باقیمانده بود. بچه نمیتوانست خود را نگه دارد. ناگهان باریکه ای از آب زرد رنگ از بین پاهای کودک جاری شد. بوی بد تمام اتوبوس را فرا گرفت. راننده که نمیتوانست آن وضیعت تحمل کند، در را باز کرد و از اتوبوس خارج شد.من هم با سرعت هرچه تمام تر پا به پای او از در بیرون رفتم.

  آن روز تا شب حالم خراب بود و پشیمان که چرا سوار اتوبوس شدم.

«باسمه تعالی»

رامین مصطفی لو/عصر ارتباط

                         وقت زیبایی روستایمان                                        

 روستا با صدای خروس رنگی کم کم بیدار می شود.پرده ها کنار کشیده شده و اجازه ی ورود نور خورشید را به داخل خانه می دهند.مادرم نیز پرده اتاقم        را کنار زده و می گوید:((پسرم.بیدارشو.امروز اولین روز پاییزاست.))                                 

   از تخت بر خاستم و به سوی پنجره رفتم.نگاهی به درابی مدرسه کردم ولی حواصم نبود که امروز جمعه و مدارس تعطیل هستند.ابی خنک به صورتم زدم انگار خواب همچون پرنده ای پرواز کرد و از تنم بیرون رفت.صبحانه را خوردم و از خانه بیرون زدم.                                                                             

   نسیم خنک پاییزی صورتم را نوازش می کرد.برگ های  ریخته شده گویی بانسیم دوست شده اند و بازی می کنند.درختان نیز بی جان و بی حال دروسط روستا ایستاده اند.روبه کوه کردم.همان کوهی که روستایمان را در دامان قهوه ای رنگش قرار داده بود .راهی بالای کوه شدم.از بالای کوه.روستا با لباس پاییزی اش زیبا تر دیده می شد.کلبه ی شیروانی .در چوبی.خانه های روستا و کوه همه یک رنگ بوند.

  پاییز زیبایی روستایمان را دوچندان بیشتر می کند ومن این منظره را با یکرنگی اش دوست دارم و از پاییز برای این زیبایی تشکر می کنم.

بسم الله الرحمن الرحیم                          

 [تصویر نویسی]                                            [پایه ی هفتم]  

(سهیل جلیلی)                                      (مدرسه ی نمونه ی معلم)

من انشایم را با نا خدایی آغاز می کنم که نعمت های زیادی مانند طبیعت زیبای این تصویر را به عطا کرد.

در این تصویر خانه ای که قسمتی از آن چوبی و قسمتی ازسنگ ساخته شده است وجود دارد. معلوم است که برای ساخت این خانه ی کوچک(کلبه)،زحمت فراوانی کشیده اند.

در کنار این کلبه درختی زیبا سایه افکنده که به نظر می رسد برگ های آن تازه و سبز رنگ است، پس با این حساب فصلی که در این تصویر نقاشی شده فصل بهار یا تابستان است.

در مقابل خانه زمین زراعی کوچکی وجود دارد که اعضای خانواده در آنجا مشغول به کار هستند. پدر به همراه پسرش مشغول آماده کردن زمین با بیل های مخصوص کشاورزی هستند.مادر و یکی از دختر ها مشغول کندن علف های هرز هستند، از آن طرف دختر دیگر خانواده برای افراد مشغول در مزرعه آب می برد.

اعضای خانواده با کمک یکدیگر و با تلاش فراوان در حال انجام کارهای خود هستند. تا کارشان را تا آخر تابستان تمام کنند و محصولات خود را در بازار به فروش برسانند و به کارهای دیگر خود برسند.

به امید یک روز پر کار دیگر، خدا نگهدار.                                                                 

باسمه تعالی

موضوع : پاییز

پاییز فصل رنگ ها فصل فرش های زیبایی که زمین را پوشانده است.فصل شکوفایی دانش آموزان و فصل باران های شبانه.

معمولا با شنیدن پاییز به یاد رنگ های شگفت انگیز خداوند می افتیم . برگ های خوش رنگی که خیابان ها را پر کرده است.رنگ های خداوند در پاییز بیش تر به چشم می خورد . این رنگهای زیبا در گیاهان خود نمایی می کنند.

یکی از ویژگی های دیگر فصل پاییز آغاز شدن مدارس است . که دانش آموزان خود را برای نه ماه تلاش و کوشش آماده می کنند. سرانجام در روز اول پاییز تلاش و رقابت بین دانش آموزان آغاز می شود. و تلاش می کنندسر نوشت خوبی را برای خودشان رقم بزنند.

باران این نعمت خداوند در پاییز بیش تر به چشم می خورد معمولا در پاییز بیش تر بارندگی ها در شب اتفاق می افتد و صدای نعره ی ابرها خراش بر تن می اندازد.

آری، این است ویژگی های پاییز که آن را به زیباترین فصل خداوند تبدیل کرده است.

 

تهیه و تنظیم : علی ذکری {{هشتم چهار دبیرستان نمونه دولتی معلم}}

به نام خدا

روستای کوچک ما

                  درسپیده دم یک روز سرد پاییزی،از خواب بیدار شدم و پنجره را باز کردم منظره ای تکراری ولی دلنشین را دیدم.روستایمان را میگویم،روستایی کوچک  و باصفا.

                      مثل همیشه آن در و پنجره ی آبی رنگ خانه دوستم رضا توجهم را جلب کرد.به دقت درون آن نگاه کردم که رضا بیدار شده بود یا نه.

                            آن خانهای که در پشت درختان کشیده پنهان شده را می بینید،از حیاط بزرگش ودر چوبی خانه معلوم است که حیواناتی در آنجا می زیستند.

                در میان خانه های گلی کلبه ای با بام شیروانی در گوشه ای از روستا وجود دارد.من آن کلبه را خیلی دوست داشتم و آرزو می کردم که بام آن را از نزدیک ببینم ولمس کنم.

آرزوی من این است که روزی برسد و این روستای کوچک و باصفا پر از مردم خونگرم باشد و صفا و صمیمت موج بزند.

پایان

مهدی غلا مزاده-هشتم یک-نمونه معلّم

 

 

 

«باسمه تعالی»

صبح پاییزی روستا

 

صبح است و خورشید بربام خانه ها می خندد صدای زوزه ی باد طنین دلنشینی به تصویر داده است .

درختان با آهنگ رسای نسیم می رقصند گویی مردمان هنوز بیدار نشده اند . خانه هایی از جنس کاهگل و سنگ با ستون ها و درچوبی و برخی از خانه با بام های شیروانی و بعضی از خانه ها ، با دیوار گلی احاطه شده است . مدرسه ای با درو پنجره رنگی می بینم .روستایی در میان کوه هایی سر به فلک کشیده ، با مردمانی زحمتکش و قانع به نظر می رسد هوای پاییز نوید زمستان سرد و برفی را می دهد.

خانه های کاهگلی اما پر محبت با چیدمان شیب دار جلوه زیبایی به این روستا می دهند .

زیبایی های این روستا تنها گوشه ای از زیبایی های باغ شگفت آفرینش است و نشان خلقت و عظمت خداوند بی همتا.

فکرت –هشتم یک-عصر ارتباط

 

 

برادراناورین

 

-برادر؟؟

 

-جانم برادر

 

-برایم از گذشته های دور بگو.

 

-کدام گذشته ها؟

 

-از اولین روز به دنیا آمدنمان.

 

من چیزی به خاطر ندارم.

 

  -اما من دارم؛به یاد دارم روزی را که مادر زمین هردویمان را زاد و در آغوش پر مهر و محبت خود پرورشمان داد،بزرگمان کرد و هنگامیکه به غیز آتش گریه ی خود افروختیم ،دانست و گفت که بزرگ شده ایم و ترکمان کرد ما هم روز به روز بزرگتر شده و در کرانه ی آسمان بالا رفتیم.

 

          -حال تو گوش کن برادر، من چیزهایی را که تو می گویی به خاطر ندارم؛اما روزهایی را به خاطرمی آورم که کولاک و برف سنگین زمستان ، سفیدپوشمان کرد و پس از چندین ماه گرمای خورشید برفمان را رفت و پس از آن مادران بر پیکره سخت و پوست پوست شده ما مامنی به نام لانه ،برای جوجه هایشان ساختند و شاهی دلیر را به یاد دارم که با کوکبیان شجاع خود در برابر ترک تازان ایستاد و با آنکه کاستی و خلل در خود راه نداد ، باز شکست خورد و آه برآورد که: آه ای  وطن، ای که شیران و پلنگان می خواهند تو را کنام خویش سازند ، بمان و استوار باش.

 

          -آری، من نیز روزی را به یاد می آورم که شاعری ترک در وصف ما دو برادر گفت:

 

گول چیچکله دولدور گوشا داغلار                          قیش اولاندا کولک توتار قار باغلار

 

                               اییله کی یاز گلر بولودلار آغلار

 

گزر جیران قیه سینده داشینده                               یایدادا آغ بویکو واردور باشینده

 

  اما حال که هردویمان پیریم، فقط می توانیم پرچم صعود کوهنوردان را بر کلاه خویش داشته باشیم.

 

          - اما در عوض ناممان به تاریخ پیوند خورده و هیچکس از یاد نخواهد برد که ما،برادر بودیم.

 

          -وهستیم.

 

          -وخواهیم بود.

محمّدزاده،نهم 3،نمونه معلم

 

 

 

بازنویسی مردکی فقیر

 

در روزی از روزها فرد فقیری از جلو قصابی در بازار رد میشد ، که هنگام شکستن استخوان های گوسفند ، تکه ای از ان بر چشم او فرو  رفت . مرد بخاطر فقر و نداری پیش یکی از فامیل هایش که دامپزشک بود رفت.مرد با اصرار فراوان دامپزشک را راضی کرد تا چشم او را مداوا کند. دامپزشک بخاطر اینکه نمیدانست چکار کند ، مقداری از دارو های دام ها را برداشت و در چشم مرد ریخت. مرد فقیر بدون دادن پولی به خانه رفت ، بعد از چند ساعت خواب متوجه شد که جایی را نمی بیند و کور شده است.او از دست دامپزشک به قاضی شکایت کرد .زمانی که سر باز ها دامپزشک را به محکمه آ وردند،

 

قاضی از او پرسید که چرا این مرد را کور کرده ای ؟دامپزشک قضیه را برای آقای قاضی تعریف کرد.

 

زمانی که قاضی حرفای دامپزشک را شنید ، رو به مرد فقیر کرد و گفت :مردک ! او هیچ جریمه و تقصیری ندارد ،بلکه این تو هستی که باید جریمه شوی تا دیگر به خاطر پول بجای چشم پزشک به دامپزشک مراجعه نکنی .

 

 میلاد مسلمی،هشتم یک،نمونه معلّم

 

داخل یک اتوبوس شلوغ را، تصور کنید و تصویر ذهنی خود را بنویسید.

 

بالاخره بعد از چند دقیقه اتوبوس حرکت کرد. من بین در و چند نفری که جلوتر ایستاده بودند گیر کرده بودم. به زحمت، با چند بار تکرار کلمه «ببخشید» راه تنفسی پیدا کردم؛ به طوری که از لابه لای جمعیت، به زحمت قسمتی از شیشه پنجره بیرون دیده می شد.

 

اتوبوس جهت دوری از هجوم جمعیت به بیرون در ایستگاه بعدی توقف نکرد. و به راه خود ادامه داد. در میان مردم مردی تقریباً میان سال روبه روی من نشسته بود که قد بلندی داشت، آنقدر که درست سرش به دماغم چسبیده و انگار 2 سال بود که به حمام سری نزده بود.

 

در ایستگاه سوم راننده بعد از پیاده کردن مسافران به راه افتاد، هنگام حرکت ناگهان صدای جیغ زنی بلند شد معلوم شد که لباسش بین در اتوبوس گیر کرده است بعد از رها شدن لباسش چند جمله ای زیر لب غر زده در میان مردم، پسر بچه کوچکی دست پدرش را گرفته بود و هر از گاهی به دختری که انتهای اتوبوس ایستاده بود شکلک در می آورد و او هم پوزخندی می زد. آرام آرام اتوبوس خلوت شد و هم زمان به ایستگاه آخر رسید.

 

اینجا بود که فهمیدم ایستگاه را رد کرده ایم، مشکل بزرگتر این بود که کیفم را در خانه جا گذاشته ام.

محمدرضا علیلو،نهم یک،نمونه معلّم

 

 

بسم تعالی

 

اتوبوس شلوغ

 

اتوبوس جلوی مدرسه توقف کرد و بچه های کلاس نهم یک و دو همگی سوار اتوبوس شدند، داشتیم به

 

اردو می رفتیم.

 

من و اباذری کنارهم درصندلی دوم نشستیم، اتوبوس شلوغ بود، پنج شش نفر هم دربوفه نشسته بودند،

 

سر یکی جلوآمده بود و پاهایش به پایه ی صندلی گیر کرده بود،رضا زاده به خاطر کوچکی قدش زیر

 

 پای رضایی ومعتمد له شده بود و دو نفر سر صندلی دعوا میکردند و همدیگر را می زدند، یکی هم

 

 در پشت شلوار راحتی می پوشید.

 

یکدفعه همه یکصدا شدند و شروع به آواز خواندن کردند:« آخ بِرُم راننده رو، اون کلاج ودنده رو»

 

و چند نفرهم شروع به رقصیدن کردند. آقای طلعت فریاد زد:« این چه بساطی است؟ زود خودتون رو

 

جمع وجور کنید وخجالت بکشید!» همه ساکت شدند وجیک هیچ کس در نیامد.

 

بعد چند ساعت به مقصدمان رسیدیم وپس از پنج ساعت تفریح به سوی مدرسه راه افتادیم.

 

 

 

با تشکر از آقای لایموت

 

محمد کاظم پور 

 

تصویرنویسی  

 

فصل پاییز است و اول صبح. دروازه ی روستا به روی مردم پر تلاش وفعال باز شده است.                       

 

در این روستا خانه های بسیار زیبا وساده وجود دارد که از بام آن ها دود بخاری ها خارج می شود. گویی مردم     هنوز خوابند چون که روستا در آرامش به سر میبرد.

 

در روستا درختانی دیده میشود که که برگ های خود را ریخته ومنتظربهار هستند در انتظارروزهای سبز شدن وشکوفایی.

 

    دروسط روستا خانه ای دیده میشود با سقف شیروانی گویی تافته ای جدا بافته است.وازدور درمیان خانه های دیگرچشم میزند.

 

   درحیاط یکی ازخانه ها نردبان بزرگی دیده میشود.   گویی صاحب آن خانه باغبان است وازنردبان درچیدن میوه ها استفاده میکند.                                       این روستا یکی ازبهترین و زیبا ترین روستاهااست.با   مردم ساده وصمیمی وبی آلایش.  

                         نویسنده:مهدی خوشبخت لو           نام مدرسه:عصر ارتباط

 

«باسمه تعالی»                                    

 

هنگامی که او مشغول درو کردن گندم بود حواسش به سمت دیگری پرت شد وبیل اش به روی چشمش خورد و دچار خونریزی شد غلام که نمیدانست چه کار کند وپزشکی هم آن حوالی نبود به پیش دامپزشکی رفت و از او خواهش وتمنا کرد که اورا معاینه کند.

 

دامپزشک که آن روز توان معاینه کردن نداشتبه غلام گفت برو وساعتیدیگر باز گرد اما غلام قبول نکردو بازهم به التماس کردن های خود ادامه داد. دامپزشک یا همان علی آقا چشم او را ممعا ینه کرد و ندانست چه کار کنداما از یک طرف دیگر هم

 

نمی خواست این مریض را از دست بدهد به همین دلیل پمادی را که برای ضد عفونی کردن حیوانات استفاده میکرد به چشن او مالید .چشم غلام ابتدا یکم گرم شد وسپس خونریزی قطع شد غلام پول علی را دادو به خانه برگشت او به خانه نرسیده از  

شدت خستگی و درد خوابش برد بعد از دو ساعت از خواب بلند شد ودید چشم هایش جایی را نمی بینند .

همان روز هر دو به پیش قاضی رفتند و ماجرا را تعریف کردند در دادگاه هردو دلایل خود را بازگو کردند قاضی گفت ای غلام گناه کار اصلی تو هستی چون تو اگر خود را به نادانی نمی زدی و همان لحظه ای که چشمت خونریزی کرده بود چشمت را با دستمال می بستی و صبر می کردی تا به نزد دکتر بروی آن گاه این گونه نمی شدی.

محمد امین حسن اقدم.هشتم یک،نمونه معلّم

 

 

به نام خدا

نام ونام خانوادگی : وحید آخوند زاده موضوع انشا :اتوبوس شلوغ

 

 

امروز ،از مدرسه سریع به طرف اتوبوس حرکت کردم وبه اتوبوس وارد شدم، یک صندلی هم خالی نبود. مجبور شدم سر پا بایستم .یک دقیقه پس از من دانش آموزهای مدارس دیگر وارد اتوبوس شدند به طوری که جای سوزن انداختن نبود .فشرده به هم مانند چسب چسبیده بودیم .

اتوبوسحرکت کردودر جلوی ایستگاه ها مردم یک به یک از اتوبوس خارج می شدند ، امّا افراد دیگری  نیز داخل اتوبوس می شدند که هیچ فرقی به حال ما نمی کرد.

از شلوغی جمعیّت اتوبوس ، بچّه های خردسال از دلتنگی وهوای گرم ومرطوب اتوبوس ، شروع به گریه می کردند ومادران بچّه ها نمی دانستند که چگونه بچّه های خود را مشغول کنند ؟ که گریه نکنند ؟

با خالی شدن اتوبوس حال وهوای اتوبوس عوض می شد . تا اینکه جای خالی برای خودم پیدا

کردم . خوشحال بودم تا اینکه یک پیرمرد وارد اتوبوس شد . دلم ، طاقت نیاورد ، جای خودم به آن پیرمرد دادم . وقتی پیرمرد نشست ، من پیش از پیش دلم آرام گرفت و دیگر از شلوغی اتوبوس دلتنگ نبودم تا اینکه اتوبوس به مقصد رسید ومن پیاده شدم .

 

 

موضوع: قيمت خريد

    پسر با ترس و لرز وارد خانه شد. پدرش هنوز برنگشته بود. با اضطراب و دلهره غذايي خورد هنوز در هول و ولا بود؛ يك ساعت پيش، پيراهني را كه پدر خسيسش از مغازه كش رفته و به او داده بود، از خودش دزديدند.

    پدر از در خانه وارد شد، هنوز آثار حيله و نيرنگ در چهره‌اش موج مي‌زند. پسر با رفتاري كه از پدرش سراغ دارد، خيلي زود مي‌فهمد كه به دردسر افتاده است.

    مرد وارد اتاق شد. اولين جمله‌اي كه از دهانش خارج شد:

    - پي   - به چه قيمتي؟

    پسر لحظه‌اي ساكت شد، ناگهان فكري به ذهنش رسيد. وقت آن بود كه نارضايتي‌اش را نسبت به دزدي پدرش، بيان كند!

    خودش را جمع و جور كرد و گفت:

    - به همان قيمتي كه شما خريديد.

علي اكبر گلستاني، نهم سهراهن را فروختي؟

    پسر دست و پايش را گم كرد و به تندي گفت:

    - بله!

 - به چه قيمتي؟

    پسر لحظه‌اي ساكت شد، ناگهان فكري به ذهنش رسيد. وقت آن بود كه نارضايتي‌اش را نسبت به دزدي پدرش، بيان كند!

    خودش را جمع و جور كرد و گفت:

    - به همان قيمتي كه شما خريديد.

علي اكبر گلستاني، نهم سه

 

 

 

«باسمه تعالی»

انشای آزاد

موضوع :داخل یک اتوبوس شلوغ را تصور کنید وتصویر ذهنی خود را بنویسید

 

    آیدین ،آیدین ساعت هفت ونیم گذشته کی بیدار می شی  ،این صدای مادرم است .من امروز خیلی خیلی دیر کرده ام وبا خود فکر می کنم :اگر با دوچرخه به مدرسه بروم به سختی تا ساعت هشت به مدرسه می رسم پس بهتر است با اتوبوس بروم .

      دوان دوان به سمت اتوبوسی که در حال حرکت است می روم وباچند سوت راننده   اتوبوس را نگه می دارد و من سوار آن می شوم .وقتی وارد اتوبوس می شوم تابه راننده سلام دهم : ناگهان که به سمت چپ خود نگاه می کنم  : سیل عظیمی از مردم را می بینم و با خود می گویم خدایا چه غلطی کردم سوار اتوبوس شدم حالا کجا باید بشینم . ناگهان یکی از افراد بر روی من می افتد ومردی به انسانهایی که پشت سر من هستند می گوید «هی آرام آرام نه خبردی ؟من که بین راننده ومردم گیر کرده ام به آرامی می گویم «کمی عقب تر بروید تا راحت باشم.پسر جوانی را می بینم جای خود را به پیر مردی می دهد با خود می اندیشم : آیا اینجا ایران است ؟!                                                                                    ما مردم ایران به نحوی از این اتوبو سها استفاده می کنیم :گاهی اوقات صندلی هایش

را پاره می کنیم گاهی اوقات همدیگر را هل می دهیم گاهی اوقات کارهای ناشایست دیگر که شما نوجوانها بهتر از من می دانید : پس چه خوب است که مثل یک انسان واقغی رفتار کنیم . 

تهیه و تنظیم آیدین رضایی 

 

 

به نام خدا

 

    روزی همراه پدرم در خانه نشسته بودیم وتلویزیون تماشا می کردیم و مادرم شربت به دست، به سمت مامی آمد.

 

    ناگهان پشت سر مادرم در کنج خانه موشی زبروزرنگ و با چشمانی آتشی مشاهده کردم که به من خیره شده بود0من از شدت ترس کم مانده بود سکته کنم که جیغ زنان و با گلویی خشکیده فریاد زدم موش،موش!

 

   ناگهان مادرم سینی و شربت ها را به هوا پرتاب کرد0لحظه با شکوهی به وجود آمده بود.وقتی که لیوان ها به زمین افتاده و شکستند من و پدرم جارو به دست مانند نینجا های سیاه به سمت موش هجوم بردیم.موش زبروزرنگ وقتی که چهره من وپدرم را دید از شدت ترس پا به فرار گذاشت.

 

  بعد از این اتفاق پدرم برای محکم کاری سوراخی را که  در کنج خانه به وجود آمده بود با سیمان وگچ ترمیم کرد. اگرموش دوباره بخواهد به خانه ما بیاید این بار باید با مشت های خواهرم دست و پنجه نرم کند.

 

 

 

      آرمین الهوردیزاده،هشتم دو،نمونه معلّم

 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

محمدرضااحمدی
ساعت19:15---13 دی 1397

باسلام و خسته نباشید به جانب استاد گرامی. ببخشید استاد من تو انشای نوبت چند گرفتم؟ امکان داره 20 گرفته باشم؟؟؟ببخشید به زحمت انداختیمتون.
پاسخ:سلام محمدرضای عزیز،می بخشید که دیر پاسخ میدم سرم یکم شلوغ بود امروز اومدم سراغ وبلاگ.متأسفانه ورقه ها مدرسه اند.فکر میکنم نمرات هرسه درس خوب شدن.



محمدرضااحمدی
ساعت19:13---13 دی 1397
باسلام و خسته نباشید به جانب استاد گرامی.
ببخشید استاد من تو انشای نوبت چند گرفتم؟
امکان داره 20 گرفته باشم؟؟؟؟
ببخشید به زحمت انداختیمتون.


.............................
ساعت22:19---25 آبان 1395
:)

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: